روزنوشت های یک بانو



چرا  گاهی نمیشه شاد بود؟

چرا اینهمه از دردودلام نوشتم ولی پاک کردم؟

چرا دارم دق میکنم؟

چرا حس میکنم تو این زندگی هیچ سهمی ندارم؟

چرا دیگه مث قبل به همسرم احساسی ندارم؟

چرا همسرم دیگه به حرف من اهمیت نمیده؟

حس دختری رو دارم که چون حالا یه بچه دارم مجبورم بسوزم و بسازم

و همسرم داره از این موضوع سواستفاده میکنه

قدر خوبی ها و خوشبختی هاتونو بدونین

چون خیلی زود دیر میشود


پ.ن: گاهی هیچ چیزی مرحم زخم دلت نمیشه حتی یه آغوش گرم


1-مثلا دارم روی خودم کار میکنم ک از اطرافیانم تاثیرات منفی نپذیرم

اونوقت یه سریال چنان بهمم ریخته که همش فکر میکنم همسرم داره بهم خیانت میکنه

خدا شفام بده صلوات


2-کادوی تولد و ولنتاین کتاب گرفتم آرزوهای بزرگ و ی هنر است

ولی هنوز کادوی روز زنم خریداری نشده


3-بالاخره دفترچه بیمه هامون اومد و من از شنبه بیارستانارو میترم خخخخخ

اول از همه هم ی دندون پزشکی باید برم و دندون عقل خرابمو بکشم دردش میزنه به شقیقه هام


4-برای خواهرشوهرم مراسم عید اول گرفتن مشهد

ینی همسرم و برادرش و یکی از خواهراش

از طرف خانواده ی من کسی نیومد،حتی مامانم

منم خیلی ناراحت بودم 

ولی همسری تو جای بدی و زمان بدتری گله کرد 

و من برعکس همیشه که طرفش بودم رو به روش ایستادم و کوتاه نیومدم

آخرشم قهر کردم


5-برای روز مادر پول دادم

داداش بزرگم یه تراریوم خوشگل خانومش ی روسری 

داداش کوچیکه شیرینی و سه شاخه رز برای منو مامان و آبجی


6-پاشا دوباره سوخت

میدونم خیلی مامان بدی هستم

ولی به خدا تقصیر من نبود اومد زد لبه ی سینی و یه دونه چایی داغ ریخت روی زانوش

و آبله رو که پاره کرد پاش زخم شد وگرنه سرخی شون زود خوب شد


7-چرا من نرخ خونه هارو میبینم افسردگی میگیرم

آخه 85 متری طبقه دوم 40تومن 500تومن

پیشی بیا منو بخور


8-این بی آبی و پمپ خراب  و بی خیالی همسری داره منو میکشه

یه روز کامل آب نداشتیم

برای خوردن فقط یه بطری کوچیک آب داشتیم

بعد همسری هی راه میره میگه چقدر آشپزخونه بوی بد میده

خب ظرف کثیف بمونه بو میگیره دیگه


7-از لج همسری ساعت یازده شب خونه هارو جارو زدم

وقتیم پرسید چرا؟

گفتم آخه صبح زو وقت داشته باشم آب بردارم که وسط روز بی آب نمونیم

پ . ن : اخه بهم گفت اون قدی آب میاد که ظرفا رو آب کنی! زحمت بکش آب کن :/


8-فرشمونو بالاخره دادیم قالی شویی شست

ی روفرشی خریدم 115تومن انداختم روش که فرشم کثیف نشه زود

بعد اونوقت ی روفرشی کوچیک دیگه انداختم روش که روفرشی بزرگه کثیف نشه

خل شدم رفت بخدا


9-دوسدارم برای عیدم خودم مانتو بدوزم

ولی همسری اینقدر معطل میکنه و پول نمیده که مجبور شم برم حاضری بخرم

اخه من ی مدل خاصی تو ذهنمه و رنگ طوسی و صورتی چرک

تو بازار ک پیدا نمیشه خب


10-هنوز برای پاشا هم لباس عید نخریدیم


11- چهلم خواهر شوهرم 28 اسفنده

لطف کردن 24 اسفند مجلس میگیرن


12-عاشق روز اول عیدم که همه ی فامیل جمع میشن خونه ی مامان بزرگم(مامانِ مامانم)


13-چه رازی تو زندگی تون دارین که همه میدونن جز خانواده خودتون؟

لطفا همه جواب بدین


از صبح تو آشپزخونه بودم هنوز فرصت نکردم به مشاوره زنگ بزنم

پسرمم بدون شیر خوردن خوابیده خداروaکر ر,ند کمتر شیر خوردنش به خوبی داره پیش میره

یه لیست کوتاه برای امروزم نوشتم اگه آب خونه همکاری کنه و همه شو انجام بدم عالی میشه

پ.ن:آشپزخونه رو شستم

کمد همسری رو هم مرتب کردم

گنجه رو هم تمیز کردم دو طبقه ش مونده بود که پاشا بیدار شد

فقط مونده یه دستی به در کابینتا بکشم که آشپزخونه تموم بشه


سلام امیدوارم حالتون خوب باشه

سال نورو به همه تون تبریک میگم

ان شالله سالی سرشار از موفقیت و کامیابی باشه براتون

بعد از گریه برای لحظه ی تحویل سال دیگه گریه نکردم

ب جاش تو تنهایی خودم(آخه همسری و پسری خواب بودن) فکر کردم

به این یک سالی که گذشت

به این که چقدر خودمو اذیت کردم

چقدر کیسه ی سیب زمینی های گندیده رو باخودم حمل کردم و باعث ناراحتی خودم و اطرافیانم شدم

نمیدونم میتونم سر حرفم بمونم یانه اما.

تصمیم گرفتم تو سال جدید آدم جدیدی باشم

روزهای جدیدی رو شروع کنم و قدرتمند ادامه بدم

برای آدم جدیدی بودن اول از همه میخوام همسرخوبی باشم

درکش کنم و کمتر غر بزنم،بیشتر مطالعه کنم تا بتونم بهتر خودمو کنترل کنم

بعدش باید مقاوم باشم ، درمقابل ناملایمات زندگی صبوری کنم و زود کم نیارم

شاد باشم و باعث شادی همسر و فرزندم بشم

تصمیم گرفتم بیشتر به فکر خودم باشم و یجورایی خودمو بسازم

من فرو ریختم و خراب شدم،همسرم ازم دور شد

حالا باید از نو ساخته بشم،به کمک احتیاج دارم و حتما یه مشاور خوب پیدا میکنم

این از تصمیم جدی و جدیدم

اما یک سری اهداف هم برای خودم تعیین کردم

راستش هیچوقت برای خودم هدفی تعیین نکردم و بقول مامان بزرگم الله بختکی  زندگی کردم

اما امسال میخوام برای خودم هدف تعیین کنم و تاجایی که میتونم بهشون دست پیداکنم

1- گرفتن گواهینامه رانندگی

2- کسب درآمد از هنرهایی که دارم(خیاطی،نمد دوزی،شماره دوزی،جعبه سازی)

3- مطالعه روزانه و با برنامه

فعلا خیلی به خودم سخت نگرفتم و اهداف کمی تعیین کردم که با رسیدن بهشون دلشاد بشم

کسب درآمد رو خیلی دوست دارم و خیلی بهش امید دارم

خب برای رسیدن بهش باید اطلاعاتم رو زیاد کنم و خوب تمرین کنم و حتما موفق میشم

مطالعه هم که عاشقشم و بیشتر رمان دوست دارم اما میخوام کتابایی که همسری دوست داره بخونم تا یجورایی طرز فکرمون بهم نزدیک تر بشه و از ای طریق بهم بیشت رجذب بشه

گواهینامه هم که دیگه اصل ماجراس الان همه خانواده م رانندگی بلدن و من عقب موندم و حتما حتما میگیرمش

خب تا گل پسر مامان خوابه برم نمازمو بخونم و ی چرت بزنم که سرحال بشم

فعلا


من هروقت میخوام برم بیرون در خونه مونو قفل میکنم

همسری: در رو چرا قفل میکنی؟

من : من همیشه درو قفل میکنم!

همسری: عزت ممکنه ناراحت بشه ها!!!

من: وا ناراحت چرا؟

همسری:آخه اون درخونه شو قفل نمیکنه تو هم نکن

من: خواهشا از این حرفا مد نکن!ناراحت میشه  بهش برمیخوره!!! شاید اون دلش بخواد وسایلشو دو دستی تقدیم بکنه به من چه!من نمیتونم قفل نکنم،شاید اونام بخوان برن بیرون من که نمیتونم به هوای اونا درخونمو قفل نکنم بگم اونا حواسشون هست

همسری: .

من: :دی

والا چ معنی میده بهش بربخوره که من درخونمو قفل میکنم یا نمیکنم
چقدر خوبه آدم رک حرفشو بزنه و خودخوری نکنه

ی حس بدی دارم

هروقت مامانم اینا خونمون هستن علی یکم سرد برخورد میکنه

ساکته و توخودشه

من از این رفتارش بدم میاد

قبلا اینجوری نبود

گرم بود میجوشید و می گفت و میخندید

ازوقتی من حالم بد شده و از اومدن مامانش دلم شاد نمیشه

اونم بدخلقی میکنه

چیزی که عوض داره گله نداره


سلام 
دوست دارم بنویسم
از حال و روزم بگم
ولی وقتی می بینم هیچ تغییری نکردم
وقتی می بینم هر روز یه مدلم و حالم دگرگونه
از خودم بدم میاد
دوست ندارم بنویسم و یه عده رو ناراحت کنم
یه عده رو به این فکر بندازم که با خودشون بگن این عفت اصن معلوم نیس باخودش چند چنده
برام دعا کنید حا دلم خوب بشه

سلام دوستای گلم

خوبین خوشین

منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 

خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ

خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم

داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم

میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم

ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 

آروم شدم و خوبم خداروشکر

دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم

تربیت بدون داد و فریاد

و چقدر بهم چسبید که همسر اول از من تغییر کرد و همین باعث حال خوب ترم شد

و الان میبینم وقتی که من آرومم زندگیم چقدر شیرین تره

برای همین سعی کردم داد رو از روی پاشا بردارم و ب دلش بسازم تا اونم خونسرد بشه و کمتر عصبانی بشه

 

دوست تون دارم


وسط مطالعه وبلاگ بانوچه  جان بودم که همسر زنگ زد و گفت برای ساعت هشت برادر و پسرش میان خونمون

دیگه مث تیر از کمان صندلی پریدم

اول از همه ظرفای ناهار رو شستم گاز رو تمیز کردم

برنج خیس کردم

عدس گذاشتم بپزه و بعدم خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم

وسط جارو کشی عمه خانوم اومد خونمون و با پاشا مشغول بازی شد(بدو بدو :|  )

بعدش رفت و لباسا و کیفش رو روی دسته ی مبل جا گذاشت :/

وقتی من خونه رو مرتب کردم ینی نباید چیزی روی مبل و میز باشه خب

خونه رو که جارو کشیدم ساعت هشت بود

سرنماز مغرب بودم که برادرشوهر و پسرش رسیدن

درو باز کردم اومدن داخل و جانمازمو جمع کردم

چای دم کردم میوه شستم و به همسری زنگ زدم گفت توی راهم دارم میام

همسری که اومد مهمونی خودمونی تر شد و کلی حرف زدیم

من کلا دوتا برادرشوهر دارم و هرکدوم یدونه از بچه هاشون پسره

و من با هردوشون خیلی رابطه م خوبه و اونا منو مث همسری راز دارخودشون میدونن

قرار شد ی سب بیاد خونمون و باهم فیلم ترسناک ببینیم

شام عدس پلو با گوشت چرخ کرده و کشمش پختم و بسی خوشمزه شد

برادرهمسری با اینکه شبا پلو نمیخوره دوبار بشقابشو پر کرد و خورد

کلا این برادرهمسری دست پخت منو دوست داره:دی

بعد رفتنشون نشستم پای سیستم و ادامه وبلاگ بانوچه رو خوندم

همسری و عمه خانوم رفتن بیرون ی کار بانگی انجام بدن برگردن

چند دقیقه بعد که زنگ در رو زدن تازه متوجه پاشا شدم

همونطور که داشته با میز عسلی بازی میکرده روی میز خوابش برده بود

کلی ازش عکی و فیلم گرفتم

ولی چون پی پی کرده بود وباید پوشکش رو عوض میکردم و باد خوردن خصوصی ایشون بیدارشون کرد

 

 

همسری صدام کرده میگه ماساژمیدی پامو

میگم نه

میگه خب فقط لگد کن

دراز کشیده و پاشا سریع کنار باباش درازکشیده که اونم ماساژبدم

 

بعد لگد مال کردن همسری ،همسری پاشارو ماساژمیداد و اون غش غش میخندید

همسری میگ عفت اینو ببین

پاشا سریع برگشت منو نگاه کرد

همسری بهش میگه مگه تومیدونی عفت کیه؟

میگه مامان

من میگم علی کیه با انگشت به همسری اشاره میکنه

میگم پاشا کیه؟

به خودش اشاره میکنه

میگم عزت کیه؟

میگه عمه

میگم هادی کیه؟

میگه عمو

حسن و حسین رو هم میگه دایی

خداییش این مثلا نمیتونه حرف بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام روزبخیر

همچنان فقط نت داخلی داریم و دسترسی ها قطع هستن

پنجشنبه دومین سالرد تولد پاشا س

ولی ما جمعه قراره جشن بگیریم

و من خودم کیک بپزم

قصد داشتم یک کیک ساده ، یک کیک دورنگ و یک کیک سیب بپزم

اما متاسفانه دستور کیک سیبی که میخواستم رو ننوشتم

خب من که کف دستم روبو نکرده بودم یهویی نت قطع میشه و من دیگه به پیج سوزان شریعت دسترسی ندارم

برای همین ننوشتم

لپ مطلب دستمه چون فیلم شو دیدم

ولی میترسم یوقت موادم کم و زیاد بشه و خراب بشه

برای همین باید برای کیک سوم ی فکر دیگه بکنم

شایدم کلا همه رو دورنگ درست کردم و ملت رو از انتخاب بین بهتر و بهترتر نجات بدم

 

 

دعا کنید نت مون زودتر درست بشه

آمین

 

میترسم مث تلگرام که فیلتر کردن و فیلتر موند

نت مون داخلی باقی بمونه


سلام

تنها جایی که میتونم دسترسی داشته باشم اینجاس

مشهد هیچ خبری نیست

ولی تا دلتون بخواد مامورهای ضد اغتشاش  تو خیابونا هستن

نت نداریم و تمام کسب و کارمون رو هواست و سرمون خیلی درد میکنه

به قول برادرشوهرم مشهد قدم به قدم مامور اطلاعات هست  و برادربرادر رو لو میده

من از وقتی اخبار رو دیدم حالم بد شده

موهای تنم سیخ شده و همش میترمسم

 

از این که هی میگن اغتشاش گر و منافق سر در نمیارم

اگه اینا اغتشاش گر هستن چرا فقط وقتی شما گرونی ایجاد میکنید پیدا میشن

اگه اغتشاش گرن چرا شما برای خوابوندن این اغتشاشات جو رو آروم و محیط رو خوب نگه نیمدارید

چرا ما هرچی میدویم به جایی نمیرسیم

چرا حقوق و درآمد ما هر روز کمتر میشه ولی تورم روز به روز بیشتر میشه

 

لجم میگیره چرا هی تبلیغ میکنید بچه بیارن ملت

هی تبلیغ میکنید ملت چند همسری بشن

 

ینی واقعا مارو خَر فرض کردین یا خودتونو زدین به کوچه علی چپ

 

اگه شما تو خرج و مخارج دولت تون موندین باید پاتونو روی گلو ما فشار بدین

به خدا ما یه خانواده سه نفره هستیم که امید داشتیم چهار نفره ش کنیم

اما الان از همین نفر سوم هم پشیمون شدیم و نگران آینده ش هستیم

نه پول داریم که بریم نه جون داریم که بمونیم

 

اللهم اشف کل مسئولین


نمیدونم چرا تولد گرفتن برای پاشا ایتهمه برای من دردسر و پشت سرم حرف درست میکنه

پارسال که میخواستیم تولد بگیریم خیلی تحت فشار مالی بودیم و به اصرار خانواده م و خب دل خودم و همسری به زور ی تولد گرفتیم

موقع دعوت مهمانها،همسری گفت مامانمم خبر کن

گفتم خب اون بنده خدا چجوری بیاد

گفت خب داداشمم دعوت کن

گفتم خب ما امکانات پذیرایی مهمون رو نداریم

گفت خب یجوری بگو که نیان

گفتم ینی چی آخه مگه مریضم که ملت رو سرکار بزارم

 

از قضا زنگ زدم و یادم نیست چی گفتم ولی جاری بعدا بهم گفت که من گفتم مهمونی ساعت 4-7 عصره

و خب بهش برخورده و گفته من قبل و بعد این ساعت کجا برم و کلی حرف دراومد که عفت جوری دعوتمون نکرده که ما بریم(حقم داشتن واقعا)

ولی خب خودشم دخترش مریض بوده و اصن نمیتونسته بیاد ولی کرم جاری بودنش اینه که نیاد و بهانه ش هم دعوت کردن من باشه

 

امسال که تولد گرفتیم اونم بازم با فشار مالی

که خودم میخوام کیک بپزم و عصرونه فلافل بدیم(الویه کنسل شد)

حالا که مامان هسری رو دعوت کردم و قرار شده شوهر عمه بره دنبالش هوا برفی بارونیه و شوهر عمه گفته نمیرم

و مامان همسری هم لنگ در هوا مونده شهرستان

الانم عمه خانوم اومد پایین میگه مهدی رو دعوت نکردین؟(اونم شهرستانه)

گفتم نه چطور

گفت خب ی دعوت میکردی بهش میگفتی

گفتم من امکان پذیرایی از مهمون شهرستانی رو ندارم چرا الکی دعوت کنم

گفت اونا بچه مدرسه ای دارن میرن

گفتم من جمعه صب دارم پاشا رو میفرستم خونه مامانم که به کارام برسم،اونوقت به مهمونام بگم برین خونه مریم و الهام بعد شب بیاین تولد؟

من میتونم شام و ناهاردرست کنم اخه

بحث رو عوض کرد و گفت به علی بگو ی زنگ به مهدی بزنه ،ظاهرا اونا ی تخت و کمد برای دخترشون خریدن گفته برین بیارین خونتون

 

حالا من که فردا مهمونی دارم تخت و کمد دختر جاری رو کجای دلم بزارم

نه اتاق خوابم خالیه نه گوشه ی پذیراییم جا هست که بزارم

اینهمه پله هم کی میخواد اونارو ببره بالا؟

 

امان از این اعصاب خوردی ها

اَه


وقتی این حجم از استرس و نگرانی رو توی چهره ش میبینم قلبم به در میاد

شروع میکنم الکی به حرف زدن که مثلا جو رو عوض کنم

ولی خب میبینم که حالتش تغییری نمیکنه و مجبور به سکوت میشم

اما اینبار تو خودم فرو میرم

ترکش میکنم و تنهاش میذارم 

سرمو به کارای روزمره گرم میکنم و دور و بر پاشا میچرخم

 

دیروز بود که فهمیدم همین عمه خانومی که من این همه ازش ناراحتم و به نظرم بدتر ازون نیست

تنها کسی بود کهسریع دست همسری رو گرفت

چنتا چک رو که تا یکماه آینده به ترتیب پاس میشدن رو گرفت و جیرینگی سه تومن به حساب همسری واریز کرد

گاهی میگم ینی اگه رابطه مون خراب بود و بهمون پول نمیداد چی میشد؟الان لنگ چند تومن بودیم؟

 

از صبح که چهره ی ناراحت همسری رو دیده دل تو دلش نیست و دستش خالی

کلی دعا کرد و مدام داره ذکر میگه

باخودم میگم چقدر من آدم قدر نشناسی هستم

خونه ش رو رایگان دراختیارمون گذاشته اما من کلی غر میزنم و ایراد میگیرم

کاش بتونم یکم مهربونانه تر باهاش برخورد کنم

یا حداقل باهاش حرف بزنم تا منو بهتر بشناسه و بدونه که چه کاراییش منو ناراحت میکنه


 

 

دوستان لطفا برامون دعا کنید تا گره کارمون باز بشه

همسر برای اجاره  کردن دفتر جدیدشون مقداری پول کم دارن

دعا کنید امروز بدهکارامون تسویه کنن و ما شرمنده ی مالک نشیم

خیلی این موضوع برامون حساس و مهم هست

ممنون از لطف تون

 

angel


سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر

پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه

بعد از دکتر اومدن خونه ی ما

و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن

چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن

بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون

وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم

ادامه مطلب


سلام

ظهرتون بخیر

دیروز عصر تولد به خیر و خوشی تموم شد

دیروز فقط تونستم دوتا کیک سیب و یک کیک دورنگ درست کنم

میوه هم سیب و نارنگی و انگور خریدیم

تنقلات هم فقط پفیلا داشتیم

عصرونه هم ساندویچ فلافل گرفتیم و حسابی پر و پیمون شد تولد مون

مامانم اینا ساعت چهار اومدن و قبل رسیدن مهمونا تونستیم چنتا عکس بگیریم

اهنگ های تولدی هم که پریسا جون فرستاده بود جشن مون رو پر ساز و آواز کرد

برعکس همیشه خواهرم اصن تو ذیرایی کمک نکرد 

خانواده همسری هم که قربون محبت شون از جاشون ت نخوردن

همسری هم فدای قد و بالاش اصن حواسش نبود من دست تنهام

 

دیگه تنهایی چای و میوه و پذیرایی خی خیلی سخت بود

کیک بریدیم و تقسیم کردیم

وقتی مشغول خوردن کیک بودن من کادوهارو باز کردم

مامانم بلوز شلوار

داداشم و خانومش بلوز شلوار

آبجیم بلوز تک

داداش کوچیکه هم کفش اسپرت ساق بلند

خانواده همسری هم همه نقدی دادن

مامان و بابا 100 تومن

عمه خانوم 50

خان عمو50

و عمه اصغر 20frown

خب کسی از عمه اصغر توقع کادو نداره ولی دیگه خب 20 تومن خخخخخخخ

عمه خانوم میگه نکرد پول میوه شیرینی و ساندویچی که خوردن بدن

از نظر من همین که اومد و دور هم بودیم خودش خیلیه

 

نکته ی تلخ ماجرا برمیگرده به موقع توزیع ساندویچ ها

نمیدونم چرا من وقتی از سمت مامان همسری شروع کردم به پذیرایی

چرا اول سینی رو جلو مامان همسر نگرفتم و از مائده خواهرزاده 10ساله همسری شروع کردم

وقتی به آخر لیست رسیدم سینی رو جلوی مامان همسری گرفتم دیدم مامان همسری قهر کرده و گفت نمیخورم

عمه خانوم گفت چرا؟

و مامان همسری گفت اول برای من نگرفته و از اسن بچه شروع کرده

بعدش من نوشابه آوردم و چون خب مامان همسری ساندویچ نداشت من از مائده دوباره شروع کردم

وقتی به آخر لیست رسیدم همسری گفت چرا برای مامان نوشابه نگرفتی؟

گفتم خب مامان ساندویچ نداشت

گفت نه برو معذرت خواهی کن ناراحت شده

عمه خانومم گفت عذر خواهی کن ناراحته مامان

من تو آشپزخونه نزدیک مامان نشستم و با لبخند گفتم از من ناراحتی مامان؟

خیلی جدی گفت بله

گفتم خب ببخشید

گفت نمیخوام تو منو ول کردی از بچه شروع کردی پذیرایی تو

منو میگی جلو اون همه مهمون ی جوری باهام حرف زد که دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش

از همه بدتر برخود همسرری و عمه خانوم بود که هی میگفتن عذر خواهی کن

 

راستش خودمم در تعجبم که چرا همچین کاری کردم و خب به هیچ نتیجه ای نمیرسم

موقع خداحافظی هم مامان همسری رفت خونه  خان عمو و اصن با من خداحافظی نکرد

 

بابا شب خونه ما موند

قبل رفتن مامانم اینا همسری رفت دفتر تا به نقاش رنگ های اتاق ها رو بگه

 

مامانم اینا رفتن و بعدشم عمه خانوم رفت خونه ش

 

وقتی همسری اومد من تو خودم بودم و حرفی نمیزدم

همسری گفت خسته نباشی عفت خانوم دستت درد نکنه

گفتم خیلیم خسته م،وقتی با یه اشتباه آبروتو میبرن و تو میشی آدم بده  ی روزگار خستگی به تن آدم می مونه

شب هم زود خوابیدم

ساعت یک جوری خوابم تکمیل شده بود و بیدار بودم که انگار هفت صبحه

همسری هم بیدار شد و کمی باهم حرف زدیم

بهش گفتم خیلی ازت دلخورم که جلو همه جوری گفتی از مامان عذر خواهی کن هرکی ندونه فک میکنه من چه خبطی کردم

گفت خب من میخواستم زودتر ماجرا تموم بشه و کش پیدا نکنه

گفتم نخیرم میخواستی به همه نشون بدی مامانت از همه برتر و بهتره و ماهاییم که باید خاک کف مامانت باشیم

مشکلی نداره من شدم ادم بده دیگه

 

صبح هم که میخواست بره شرکت همه پولای کادویی پاشا رو گرفت

گفتم یادت باشه که از وقتی پاشا دنیا اومده همه پولای کادوییش دست تو بوده و من هیچی

 

گفت باشه بهت پس میدم

 

خیلی خسته م

خیلی دل گرفته م

از بهترین شب زندگیم فقط ی خاطره تلخ موند برام

همه ی غصه هام سر باز کردن و من از تولد پاشا تا الان رو هی دارم مرور میکنم

وقتی یادم میفته چه کارهایی برای مامان همسری کردم و چجوری جلو جمع باهام برخورد کرد از خودم بدم میاد

امروز هم قراره بعد دکتر بیان خونه ی ما

و من نمیدونم چحوری باهاش برخورد کنم

همیشه وقتی مامان همسری از کسی ناراحت میشد من آرومش میکردم

اما همسری و دخترش به جای آروم کردن اون منو خرد کردن و گفتن نه  تو اشتباه کردی

خب که من خودم میدونستم اشتباه کردم ولی دیگه دلیل نمیشه جلو مامانم اینا غرور منو له کنین


سلام دوستان جان دل

 

خوب و بد گذشته و میگذره

از ‌قتی لپ تاپ رو همسر برده شرکت نیومدم بلاگ سربزنم

خداروشکر همایش دهم دوروزه و عالی برگزار شد

فعلا درگیرودار یک خبر وحشتناک هستیم

یک قتل

بله قتل

منشی شرکت  یک خانووم جوون بود که دوتا دخترداشت 

سه ساله و دوساله

متاسفانه شوهرش خیلی هرز میچرخیده و باهم اختلاف داشتن

چندروز پیش دوباره سر اینکه همسرش اصرار داشته دوست دخترش رو صیغه کنه دعواشون میشه

صبح مامان دختره زنگ زد به همسر و کفت مریم مرده،کشته شده

همسرش ساعت دو نصف شب از طبقه پنجم پرتش میکنه پایین و تمام

امروز همسر و مدیر قبلی منشی مون رفتن برای تشییع جنازه

من خیلی رابطه ی صمیمی باهاش نداشتم

‌ولی همسر و بقیه شوکه شدن و حالشون خوب نیست

 

دیروز بعد مدتها با همسرصحبت کردم

بدون دعوا و همراه با ترکیدن بغض

حرفهایی زد که حس میکنم تمام این مدت راهمو اشتباه میرفتم

صبح صورتمو بوسید وگفت افکارمنفی رو از ذهنت دور کن

این ینی دیشب گذشته و امر‌وز یک روز جدیده


بی پناه شدم که دوباره سراز وبلاگم دراوردم

 

توخونه ی خودم غریبم

 

تو خونه ی خودم اختیار بچه م رو ندارم

 

یک کلمه حرف بزنم تز سمت همسر متهم میشم به نامهربون بودن

 

به بد بودن

 

دلم یه گوش میخواد که باهاش حرف بزنم بدپن اینکه قضاوت بشم

 

بدون اینکه دنبال مقصر بگردن

 

بدون اینکه بهم بگن تو فقط باید از اون خونه بری

 

دلم گریه میخواد

 

دلم دادکشیدن میخواد

 

حتی گاهی دلم میخواد بزارم برم، برم و به هیچکی نگم کجام

 

میدونم نیاز به مشاور دارم

 

ولی امکان رفتن ندارم

 

کاش یکی بود که فقط‌خودمو کمک میکرد

 

زندگی مو خودم بعدش میتونم نجات بدم

 

دعاکنید ازاین خونه برم

 

فقط دعاکنید

 

به خدا اگه یک درصد احتمال میدادم قراره شرایطم اینجوری بشه نمیومدم

 

دلم به دربدری همسرم سوخت،به بی پولیش رحمم اومد

 

چاره ای ندیدم

 

و الان

پشیمونم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها