وقتی این حجم از استرس و نگرانی رو توی چهره ش میبینم قلبم به در میاد
شروع میکنم الکی به حرف زدن که مثلا جو رو عوض کنم
ولی خب میبینم که حالتش تغییری نمیکنه و مجبور به سکوت میشم
اما اینبار تو خودم فرو میرم
ترکش میکنم و تنهاش میذارم
سرمو به کارای روزمره گرم میکنم و دور و بر پاشا میچرخم
دیروز بود که فهمیدم همین عمه خانومی که من این همه ازش ناراحتم و به نظرم بدتر ازون نیست
تنها کسی بود کهسریع دست همسری رو گرفت
چنتا چک رو که تا یکماه آینده به ترتیب پاس میشدن رو گرفت و جیرینگی سه تومن به حساب همسری واریز کرد
گاهی میگم ینی اگه رابطه مون خراب بود و بهمون پول نمیداد چی میشد؟الان لنگ چند تومن بودیم؟
از صبح که چهره ی ناراحت همسری رو دیده دل تو دلش نیست و دستش خالی
کلی دعا کرد و مدام داره ذکر میگه
باخودم میگم چقدر من آدم قدر نشناسی هستم
خونه ش رو رایگان دراختیارمون گذاشته اما من کلی غر میزنم و ایراد میگیرم
کاش بتونم یکم مهربونانه تر باهاش برخورد کنم
یا حداقل باهاش حرف بزنم تا منو بهتر بشناسه و بدونه که چه کاراییش منو ناراحت میکنه
درباره این سایت